باستان شناس آینده



به نام او

بازم مینویسم همونطور که در دفتر های خاطراتم نوشتم و در وبلاگ های قدیمی ام میدونم یه روز اگر عمری باشه بازم این نوشته هارو خواهم خوند و اون روز خیلی هاشو اصلا یادم نمیاد در چه حالی نوشتم امروز که اینو مینویسم اتفاق بزرگی رخ داد خیلی بزرگ

میدونم سالها ازش خواهد گذشت ولی فراموش نخواهد شد شاید روزی جراتشو کنم واضح ازش بنویسم ولی امروز اینو میدونم بیش از این دلم راضی نیست اگر عمری باشه وبلاگو کم کم مطالبشو تخصصی تر خواهم کرد و در مورد باستان شناسی هم خواهم نوشت


به نام او

 

به این می اندیشم در کدامین سال و کدامین ماه و کدامین هفته و کدامین روز و کدامین ساعت و کدامین ثانیه قلب من از حرکت باز خواهد ایستاد و در کجا در میانه راه زندگی من دیگر نخواهم بود  و زندگی بعد من همچنان جریان خواهد داشت زندگی هرگز و برای هیچکس باز نخواهد ایستاد.

 

سالها خواهد گذشت از زمانی که من نیستم و البته این راهی هست که بقیه هم خواهند رفت و هیچکاری نمیشه کرد و هیچکس از زندگی زنده بیرون نخواهد رفت ولی میتوان با کارهای بازهم بعد لحظه ایستا زنده بود و در قلب و ذهن مردمان زندگی کرد به شرط اینکه امروز که میتوانیم کاری کنیم و اثری از خود باقی بزاریم که ایندگان در میان روزمرگی هایشان یادی هم از ما کنند هرکس به نحوی و شکلی که میتواند خود را برای ایندگان زنده نگه دارد

 

پایان.


به نام او

مدتی قبل بود به دیدار اسکلت بانویی هفت هزار ساله رفتم در موزه

بانویی که هفت هزار سال بود چهره بر رخ خاک نهاده و چشم هایش را بسته و چنان آرام  بر بستر سنگی خویش خفته که گویی دخترکی بازیکوش بر رخت خواب پر قوی خود خفته

به کنارش رفتم و به او سلام کردم

راستش را بخواهیم نمیدانستم انچه که او از اداب دیدار اول میداند با انچه که من میدانم چقدر تفاوت دارد

کنارش ایستادم به او خیره شدم قد بلندی داشت بیشتر از 170 سانت

فکر میکنم در هنگامه ی زندگی خویش قد بلند و زیبا بود

و اگر درست بر بستر خاطراتم مانده باشد در سال های چهلم زندگی یا کمتر بوده

با خود فکر کردم کمی و از او پرسیدم

توهم عاشق شدی؟

ایا از دست معشوق خود رنجیدی؟ آیا عشق در دوران شما هم ثمره اش جدایی بود؟

نمیدانم ولی فکر میکنم یک ساعت شد که دست به زیر چانه زده

و خیره به او درد و دل کردم

او جوابی نداد

ولی من اورا تصور میکردم به هنگامه ی زندگی اش

بر روی سنگی نشسته و باد گیسوان اورا به این طرف و انطرف میبرد

شاید هم مشغول دلبری های نه اش بوده برای مرد زندگی اش

به این اندیشیدم که ایا مرد او یک جگنجو بوده یا شاید هم یک رئیس قبلیه!

شاید هم یک تاجر که به معامله ای پایاپای میپرداخته؟ براستی که کسی نمیداند

شاید خود او سفالگری بود

خدا میداند بر رخ چند سفال نقش دل زده

غمگین بوده و شاد نقش کرده اکنون رخ کشیده درخاک

کسی چه میداند در اخرین نفس هایش به چه چیز فکر میکرده؟

ایا فرزندانش؟

نمیدانم

ولی هرگاه بر پیکر اسکلت های چند هزار ساله رفتم انها مرا با خود

بردند

به دورانی که

سادگی و سختی باهم امیخته بود

نمیدانم ولی

عجیب برایم حقیقت مرگ نجوا میکنند که

تا چشمی بر هم زنیم ما نیز خفتگانیم

به زیر دست کودکی سرخوش و خندان

دلنوشته مورخ 16 .12 . 1398 خورشیدی در هنگامه ی روزگار کرونایی


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Xin chào Laura داروخانه هنگام وبلاگ امیر حسین نجفی خاطرات من به عنوان مادر و همسر تجهیزات نظافتی پونه پلاس کنار تو درگیر آرامشم مدرسه علامه حلی ۱ کرمان ایران پیکس